، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

سیدمحمدحسین... عزیز دل مامان و بابا

یک روز پر دردسر

از روزی که به دنیا اومدی، قصد داشتم از ردپاهای کوچولوت یه تابلوی یادگاری درست کنم، اوایلش میترسیدم استفاده از رنگ برای پوستت ضرر داشته باشه، یا اینکه اذیت بشی، آخرش به ذهنم رسید که با رنگ مجاز خوراکی این کارو به انجام برسونم، رنگ رو آماده کردم و بساط کارو پهن کردم، کف پاتو که رنگ میزدم، انگشتاتو جمع میکردی، روی کاغذ که میزدم یهو پاتو میکشیدی(قربون اون پاهای کوچولوت برم من!) ، خلاصه داستانی شده بود!      بعد از حدود یک ساعت آزمون و خطا نتیجه کار شد این: ...
22 خرداد 1392

سومین ماهگرد تولد

شیرین عسل مامان شنبه 18 خرداد سه ماهه شدی.... اصلاً باورم نمیشه سه ماهه که تورو دارم... داشتن تو اینقدر شیرینه که هر روزش مثل یک ثانیه میگذره، البته منهای مواقعی که دل درد داشتی و یا واکسن زده بودی! از چند روز پیش غلت زدن رو یاد گرفتی و گاهی هم میتونی دوباره برگردی به پشت... دیگه خیلی باید مواظبت باشم، رو تخت نذارمت یا یه وقت موقع غلتیدن سرت به جایی نخوره! خیلی بانمک آواز میخونی، بابایی میگه صدات عین گربه ها میشه، اگه بتونم ازت فیلم میگیرم که در آینده خودتم ببینی و بشنوی که چه جیگری بودی! جدیداً یاد گرفتی توی آواز خوندنات صدای نِ  و  لِ   در میاری، باهات که حرف میزنیم و قربون صدقه ت میریم، نیشت تا بناگوش باز ...
22 خرداد 1392

سفر به شمال(رامسر)

پنج روز مونده بود که سه ماهت تموم بشه، به پیشنهاد بابایی با خانواده عمو حمید(پسرعموی مامان) رفتیم شمال... من اولش فکر میکردم با داشتن بچه کوچیک سخت باشه، تصورم این بود که به تو هم بد بگذره، اما خداروشکرهمه چی خوب بود، البته نه به این معنا که تو اذیت نمیکردی ، به این معنا که از تصور من بهتر بود ! علی پسرعمو حمید از تو 17 روز کوچیکتره و همش فکر میکردم که اگه 2-3 ساله بودید همبازیهای خوبی برای هم میشدید! (برای بدست آوردن ابعاد علی کوچولو پرسپکتیو رو مدنظر داشته باشید، ماشالله یلیه واسه خودش!) علی در کل ساکت بود، اما تو گل پسر من هراز گاهی یه گریه ای سرمیدادی ، مخصوصاً اگه گرمت میشد که واویلا ... وقتی گریه می افتادی علی میترسی...
21 خرداد 1392

اولین گردش دو نفره با مامان

دیروز با هم برای اولین بار یه گردش دو نفره رفتیم، جای بابایی خالی بود، البته بابایی یه جایی کارداشت و بعدش به ما ملحق شد و گردش ما سه نفره شد. به عنوان اولین بار خیلی خاطره انگیز بود، با دقت زیادی به اطرافت نگاه میکردی و معلوم بود که از طبیعت خوشت اومده... اونجا یه بچه گربه ی کوچولو عاشقت شده بود!   فکرکنم بوی شیر میدادی! هرجا میرفتیم دست بردارنبود، می اومد و دور کالسکه ات می چرخید، فاصلمون که ازش زیاد میشد بدو بدو دوباره می اومد...   اما حیف که هنوز کوچولویی و نمیتونی دنبال پیشی ها بدوی!   ...
12 خرداد 1392

جشن عروسی

اینجا حاضر شده بودی بریم عروسی دوست بابا، تازه فهمیدیم عروسی هفته دیگه ست ، چون به بابایی گفته بود پنجشنبه، اما نگفته بود پنجشنبه آینده! منم گفتم حداقل یه عکس ازت بزارم که این حاضر شدنت بیخودی هدر نره!   ...
10 خرداد 1392

عادتهای جدید

امروز میخوام از شیرین کاریهات بنویسم عزیز نازنینم! (امروز 2ماه و 22 روزه هستی) جدیداً یادگرفتی سرمون داد میزنی... اگه کنارت باشیم و محلت ندیم یا حواسمون جای دیگه باشه، یه داد کوچولو میزنی و منتظر عکس العمل ما میمونی، اگه جواب نگیری دوباره تکرار میکنی... سعی میکنم هر روز برات کتاب بخونم، با نگاه به عکسهای کتاب کلی ذوق می کنی و دست وپا میزنی، تا چند روز پیش فقط 5-6 دقیقه به عکسها دقت میکردی و زود خسته می شدی، اما الان معمولاً من خسته میشم و کتاب رو برمی دارم... خوندن کتاب که تموم شد، همچنان عکسهاشو جلو چشمهای قشنگت نگه می دارم، اونوقت نوبت تو میشه و با عکسهاش حرف میزنی یا به عبارتی خودت کتاب رو میخونی... روضه یا موسیقی غمگین میشنوی هم...
8 خرداد 1392

روز پدر

دیروز جمعه روز پدر بود و اولین سالی که قرار بود از بابایی با این عنوان تقدیر بشه! پنجشنبه رفتیم خرید که از طرف دوتامون دوتا کادوی خوشگل براش بگیریم... محمد حسین در حال ددر رفتن برای خرید هدیه روز پدر:   تو هم کلی با مامان همکاری کردی و تو راه گریه نکردی، اما اومدنی خسته و کلافه شده بودی و دلت میخواست یه جای وسیع داشته باشی برای دست و پا زدن! تو ماشین همش غر میزدی، اما تو خونه همینکه گذاشتمت روی تشک، شرو ع کردی به ذوقیدن و جیغیدن و صدا در آوردن! روز بعد هم من یه کیک درست کردم و یه جشن کوچولو گرفتیم...  برای اینکه حداقل یه دونه عکس سه تایی خوشگل داشته باشیم، 15-20 تا عکس گرفتیم، اما حتی یه دونشون خوب نشد،...
7 خرداد 1392

دستکش جورابی

توی این عکس 44 روزته، اینقدر صورتتو چنگ میزدی که حسابی زخم و زیلی شده بود... کش یکی از دستکشهات شل شده بودو همش درش میاوردی، دستکش دیگه ت رو هم شسته بودم و هنوز خیس بود، مجبور شدم یکی از جورابهای نوت رو دستت کنم ...
1 خرداد 1392
1